انتشارات دانشگاه امام صادق (ع) با همکاری موسسه تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران، در حوزه میانرشتهای علوم اجتماعی و علوم اعصابشناختی، ۲ کتاب جدید در فرایند انتشار دارد. دکتر علیرضا حدادی که دارای تحصیلات جامعهشناسی از دانشگاه تهران بوده و ضمن آشنایی با مبانی علوم انسانی و علوم طبیعی، سابقه فعالیت در حوزههای کاربردی میانرشتهای را نیز در کارنامه خود دارد، ترجمه این دو کتاب را برعهده داشته است. در ادامه به اهمیت گسترش این حوزه در ایران و معرفی اجمالی دو کتاب از نگاه ایشان پرداختهایم.
مقدمه و ضرورت ترجمه دو کتاب
علوم شناختی، رویکردی میانرشتهای است که داعیهدار پیوند علوم انسانی همچون فلسفه با علوم تکنیکی همچون عصبشناسی و هوش مصنوعی بوده و با این روش، گام در مسیر شناخت انسان و مداخله اجتماعی گذاشته است. اما توجه به این مهم بر دانشمندان علوم شناختی ضروری است که چنین پیوندی بهسادگی میسر نبوده و برای انجام آن باید خود را مخاطب گفتوگویی در مورد ذات زبان بدانند.
اعتقاد دانشمندان علوم شناختی بر این است که حتی معدود میانرشتهایهای علوم انسانی و علوم طبیعی، همچون علوم اجتماعی عصبی نیز از دل «علوم واقعی»[1] یعنی مطالعات دقیقه مغز سربرآورده است، و این همان راهی است که علم میتواند به وسیله آن، از دست خطرات محافظهکاری رایج رها شده و جهان را نجات دهد (Lakoff, in Franks, 2013: 24). همین توهمی و اعتباری دانستن علوم انسانی، بیش از دو راه را پیش روی وی نخواهد گذاشت. یا بدون توجه به خطیر بودن این وضع، آن را نادیده انگاشته و سرگرم پژوهشهای سنتی خویش و در نتیجه در آیندهای نهچندان دور، شاهد پسزده شدن و فراموشی خود باشد، و البته گاهوبیگاه به مأموریت انتقادی و تخریبی بیرون از گود خود ادامه دهد. یا از همین ابتدا، با حاضر کردن گفتار سیاسی خود در صحنه جدید، همپا یا حتی پیشران علوم شناختی، مسئولیت تغییر و حتی تکوین دنیای نو را، بر عهده گیرد.
پیوند میان جامعهشناسی (بهعنوان نماینده علوم اجتماعی) و عصبشناسی (بهعنوان نماینده علوم تکنیکی) به طرق مختلفی قابل انجام بوده و رخ داده است. دو نمونه از رویکردهای پژوهشی امروز، عصبشناسی اجتماعی و جامعهشناسی عصبی (یا علوم اجتماعی عصبی[2]) هستند. شاید در نگاه اولیه این دو به یک نام شنیده شوند. حتی پیگیری تعاریف موجود در جهان علم نیز همین شنیده را تأیید و عدم تنقیح نظری کافی، از مصداق واحدی برای این دو حکایت دارد (Shkurko, 2012). چنانچه هردو بهعنوان میانرشتۀ زیستشناسی و جامعهشناسی در مطالعۀ مغز موجودات اجتماعی درنظر گرفته میشود. مغز جانداران اجتماعی دارای مدارهای عصبیزیستشناختی است که اطلاعات اجتماعی مرتبط را تشخیص میدهند، محاسبه میکنند و تغییر میدهند. توجه جهان علم به این مدارها روندی تاریخی دارد. همچون دیدگاه محدود علوم زیستشناختی در تقریباً تمام قرن بیستم، متخصصان علوم اجتماعی نیز همگی سطوح زیستشناختی تحلیل را نادیده گرفتند. دو جنگ جهانی، یک رکود عظیم، و بیعدالتیهای مدنی نشان داد که متخصصان علوم اجتماعی نمیتوانستند برای توجیه زیستشناختی کامل چنین پدیدههایی منتظر بمانند. با وجود این استقلال تاریخی علوم زیستشناختی و اجتماعی، وجود شواهد بینرشتهای کافی در اواخر قرن بیستم، باعث شد که متخصصان علوم زیستشناختی و اجتماعی، تحقیق در مورد «مغز اجتماعی» در پستاندارهای نخستین غیرانسان و انسانها را شروع کنند. حاصل این تلاشها شکلگیری میانرشتهای عصبشناسی و جامعهشناسی بود (Norman, etc, 2013: 67). بهطور ویژه هر نوع تلاشی عصبشناسانه برای توضیح اینکه چگونه افکار[3]، احساسات[4] و رفتارهای[5] افراد، تحت تأثیر حضور واقعی، تصوری[6] یا ضمنی[7] دیگران قرار میگیرد، تعریفی برای میانرشتگی جامعهشناسی و عصبشناسی دانسته شد. (ward, 2017: 4)
اما با تتبع بیشتر و دقت نظری مشخص میشود که گسست و دره عمیقی میان این دو مفهوم وجود دارد. چرا که این دو مفهوم نماینده دو رویکرد پژوهشی مجزا هستند که تاریخی به درازای تاریخ اندیشه، میان ایشان فاصله انداخته است. میتوان مناقشه میان این دو مفهوم را تا دو سنت تعریف و تقسیم علوم پیگیری نمود. آنجا که در سنت تحلیلی مدرن، علوم طبیعی[8] در مقابل علوم اجتماعی[9] و در سنت یونان باستان همین دو دسته ذیل دو دسته فراگیرتر یعنی حکمت نظری در برابر حکمت عملی قرار میگیرد. تمایز علوم در این دستهبندیها، بر اساس موضوع انجام گرفته است. در حکمت نظری موضوع علم، هستیهای مستقل از اراده انسانی و موضوع حکمت عملی، هستیهای وابسته به اراده انسانی است.
عصبشناسی اجتماعی از موضع علوم طبیعی یا حکمت نظری، با لحنی زیستشناسانه وارد شده و بحث را از جزئیات شروع کرده، درحالیکه جامعهشناسی عصبی از موضع علوم اجتماعی و حکمت عملی با لحنی جامعهشناسانه در سطح کلان میآغازد. در واقع اگرچه هر دو رویکرد، نهایتاً بحث را در سطح تحلیل اجتماعی پیمیگیرند، اما یکی مورد پژوهش را از مغز و اعصاب آغاز نموده و به اجتماع میرساند، و دیگری از تحلیل اجتماعی آغاز نموده و به پیگیری مغز و اعصاب میرساند و از این راه به دنبال صحتسنجی، اعتبارزایی و اثبات نظریات موجود در جامعهشناسی با بهرهگیری از علوم اعصاب است. این فهم نادرستی است که یکی از رویکردها به بررسی اثر مغز بر اجتماع و دیگری به بررسی اثر جامعه بر مغز میپردازند. چرا که تأثیر و تأثر ذهن و جامعه، موضوع مورد علاقه متفکران هر دو سنت هست و تفاوت اصلی در روش پرداختن به موضوع است. توجه به این نکته حائز اهمیت است که یکی از اجزاء اصلی هردو میانرشتهای این است که اشاره به سطوح منفرد تحلیل (زیستشناختی یا اجتماعی) را برای تشریح پدیدههایی که در سطوح چندگانه رخ میدهد، کافی نمیدانند.
عصبشناسی اجتماعی از طریق استقرای خام به سراغ دادهها رفته و به سمت کشف نظمهای علی، اثبات توالیهای منظم و تعمیم در زندگی اجتماعی میرود، فلذا از کشف معانی در تفسیر دادهها عاجز است. اما جامعهشناسی عصبی از توالی منظم خاصی که پیشتر کشف شده و نیازمند تبیین است، آغاز میشود و سپس با کمک نظریههای مختلف انسانی، دادههای لازم را برای تفسیر و آزمون الگوهای نظم اجتماعی جمعآوری میکند. در واقع عصبشناسی اجتماعی همچنان گارد خود را حفظ کرده و تن به بازی در سنت جامعهشناسی نمیدهد، بلکه صرفاً موضوع اجتماعی را به جای موضوعی فردی برگزیده است، اما جامعهشناسی عصبی تلاش دارد با بهرهگیری از روشهای هر دو سنت، میانرشتگی را محقق سازد.
این مهم سبب شده تمایل فعالیت محققان عصبشناسی اجتماعی در این زمینههای مشترک، علیرغم این باشد که در زمینه جامعهشناسی هیچ پیشزمینهای ندارند (Ward, 2017: 4). از این رو مسیر پژوهش عصبشناسی اجتماعی، حامل زبان تکنیک بوده و درام علوم انسانی را پسمیزند. به عنوان نمونه در عصبشناسی اجتماعی، مطالعات کاملی درمورد ادراک چهره[10] وجود دارد. با این حال ادبیات نظری عمدتاً مربوط به درک چهرهها به عنوان نوعی شیء بصری است تا اینکه وضعیت چهره را به عنوان نشانهای در کنش متقابل اجتماعی تلقی کنند. (ibid: 5)
در واقع در جامعهشناسی عصبی، امر برآیندی[11] نقش برجستهتری داشته و در علوم اعصاب اجتماعی، تقلیلگرایی[12] نقش مهمتری را ایفا میکند (Franks, 2013: 110). جامعهشناسی عصبی بیشتر با نظریاتی چون نقشسازی و نقشپذیری، منزلتپذیری و منزلتسازی، فرهنگپذیری و فرهنگسازی، انگیزهپذیری و انگیزهسازی، هیجانپذیری و هیجانسازی و اسنادپذیری و اسنادسازی سر و کار دارد و از تحقیقات تصویربرداری برای مطالعۀ این رفتارها در نخستیسانان و مقایسۀ یافتهها با یافتههای پیرامون انسانها استفاده میکند (Turner, 2013: 119-139). درحالیکه عصبشناسی اجتماعی سرگرم تکنیکهایی چون EEG / ERP ، TMS، TDCS، PET، MEG و fMRI برای شناخت جزئیات مغز در تحریکهای اجتماعی (Ward, 2017: 19-66) و کاربرد نظریههایی چون نظریه ذهن[13] است، بدون توجه به فرهنگها و سنتهای زمینهای و اینکه جامعهشناسی (و بهطور ویژه نظریات مید، وبر، کالینز، بلومر، پارهتو و …) میتواند برای استفاده از روشهای تصویربرداری مورد بحث عصبشناسان، و مشخص شدن نحوۀ تاثیر مغز بر کنش متقابل و برعکس، برنامهای تحقیقاتی نیرومندی ایجاد نماید. (Turner, 2013: 4)
این تفاوت نوع پرداختن به مسئله سبب میشود در مورد رابطه تأثیر و تأثری و همافزای میان اندازه مغز و کنش متقابل اجتماعی، عصبشناسی اجتماعی اصالت را به ابعاد و اندازه مغز داده و جامعهشناسی عصبی، اصالت را به فرهنگ و زبان داده باشد. در واقع جامعهشناسان معتقدند برای توضیح روابط سیستمهای پودمانی مغزی (یا همان ماژولها[14]) با روابط بین فردی و از این طریق توضیح فرایندهای پایداری و یا تغییر گروههای اجتماعی، راههای مختلفی وجود دارد، اما این مسیرها تفاوت رتبی با یکدیگر دارند. زیستشناسی، روانشناسی، اقتصاد و حتی علوم سیاسی رفتارگرا، و پارادایمهایی که تکیه طبیعی آنها بیشتر است، دیدگاه محدودی دربارۀ این روابط دارند، تحلیلهای ایشان ناقص است اما چندان هم نادرست نیست. اما پارادایمهایی که تکیه انسانی بیشتری دارند (مانند فلسفه و جامعهشناسی)، با دارابودن تجهیزات نظری گستردهتر، امیدی واقعی برای درک کاملتر این روابط ایجاد میکنند. (ibid)
ما همچنان میتوانیم ببینیم که ایجاد و حفظ گروههای منسجم تا چه حد برای انسانها دشوار است. داشتن کنش متقابل، نیازمند تلاش فراوانی از سوی انسانها است. عصبشناسان اجتماعی معمولاً انسانها را بهعنوان موجودات «طبیعتاً» اجتماعی و «طبیعتاً» شکلدهندۀ گروههای منسجم از قبیل خانواده به شمار آوردهاند. چنین استدلالهایی فرض میکنند که انسانها مانند اغلب دیگر پستانداران: تحت تأثیر برنامهنویسیهای زیستی در مغز برای رفتارهای مربوط به گروه هستند. ولی اگر انسانها میمون هستند، چطور علیرغم تلاشهای زیاد انجامشده برای انسانوار کردن میمونها با تحمیل «خانوادهها» و سایر ساختارهای اجتماعی انسانی مشابه به آنها، میمونها همچنان حیواناتی با پیوندهای ضعیف بوده و خیلی اجتماعی نیستند؟ در واقعیت، مردم باید برای ایجاد و حفظ گروهها تلاش کنند و حتی تنش، تعارض و شکنندگی در گروهها بسیار شایع است. به این دلیل که ما برخلاف بسیاری از دیگر پستانداران، هیچ برنامهنویس زیستی طبیعی برای غلبه بر هیجانات دارای بار منفی نداریم. در واقع، محبوبیت «تلویزیون واقعنما[15]» را میتوان تا حدودی با استفاده از علاقۀ انسانها به این مقوله تبیین نمود که چگونه دیگران برای سازماندهی پیوندهای اجتماعی منسجم تلاش کرده و اغلب اوقات در این رابطه شکست میخورند.
انسانها باید به سامانههای عصبشناختی، ساختهشده از نیاکان نخستیسان آنان، برای سازماندهی مناسب، تکیه کنند و هنگامیکه این زاویۀ دید اتخاذ میشود، وظیفۀ جامعهشناسی عصبی عبارت خواهد بود از کشف ماژولهای مغزی که از طریق آنها، این ظرفیت برای سازماندهی گروهی، ممکن میشود. اگر بهسادگی فرض کنیم که گروهها، مقولههایی طبیعی هستند، آنگاه عصبشناسی زیادی برای بررسی باقی نمیماند. اگر فرض کنیم که این مقوله، طبیعی یا ساده نیست بلکه یک تعادل دشوار بین نیاکان میمونوار ما و مغزهای تغییریافتۀ ما است، آنگاه چالش موجود برای جامعهشناسی عصبی و علوم اعصاب بهطورکلی، شفاف خواهد بود. (Turner, 2013: 134-135)
درنتیجه عصبشناسی اجتماعی و جامعهشناسی عصبی، با مفاهیم مشابه، بهطور متفاوتی برخورد میکنند (Franks, 2013: 27). فلذا دو سنت پژوهشی متفاوت هستند که در لحن روشی با یکدیگر اختلاف دارند و اتفاقاً تولد جامعهشناسی عصبی توسط دانشمندان علوم اجتماعی، در پاسخ به نادیده انگاشتهشدن علوم انسانی در پیشرفت علوم شناختی و پرداختن مستقل و بیاعتنایش به مسائل اجتماعی با تأسیس رشته علوم اعصاب اجتماعی بوده است. چنانچه این سؤال نیز در میان متفکران علوم شناختی تکنیکی مطرح بوده که اساساً چرا به جامعهشناسی عصبی نیاز هست، آن هم در حالیکه حوزۀ قویتر و توسعهیافتهتری به نام علوم اعصاب اجتماعی وجود دارد (ibid). چنین اختلافاتی در مورد مفاهیم دیگری همچون «روانشناسی اجتماعی»[16]، «شناخت اجتماعی»[17]، «علوم اجتماعی محاسباتی»[18]، «اقتصاد عصبی»[19] و جز اینها نیز قابل رهگیری است.
اگرچه روشن شد تفاوت دو رویکرد پیشین، در نقاط تأکید روشی هر یک در مواردی چون برآیندی و تقلیلگرایی یا ساختار و عاملیتگرایی است، اما منازعه صرفاً میان چنین «ایسم»هایی یا حتی تفاوت سنت انباشتی دو پایگاه دانشی نیست. بلکه مسئله گفتوگوی میان زبان تکقطبی (خواه دراماتیک و خواه تکنیکال) با زبان ترکیبی (متعهد به حقیقت درعین امتزاج به امر تکنیکی) است.
معرفی اجمالی بخشهای کتب
1. کتاب جامعهشناسی عصبی

کتاب جامعهشناسی عصبی در سال 2013 توسط انتشارات اشپرینگر منتشر شد. این مجموعه که مجموعه دستنامه راهنما برای مبتدیان و متخصصان این حوزه محسوب میشود از مجموعه مقالاتی تشکیل شده است که هر یک به قلم یک یا چند تن از اساتید زبده این حوزه به رشته تحریر درآمده است. سرپرستی و ویراستاری مجموعه را جاناتان اچ ترنر جامعهشناس معروف آمریکایی و دیوید فرانکز مشهور برعهده دارند.
کتاب جامعه شناسی عصبی دارای 4 فصل است که هر یک پیرنگ ویژهای را دنبال میکنند. فصل اول به مباحث اساسی در مورد ذهن، عصبشناسی و جامعهشناسیم میپردازد. بخش دوم به دنبال توضیح بحث کلاسیک رابطه فرد و جامعه از خلال دعاوی نوین عصبشناسی است. بخش سوم به پیچیدگیهای مغز وارد شده و بنیانهای ذهن اجتماعی انسان را جستجو میکند. بخش آخر نیز مباحث اجتماعی را از زاویه مباحث علوم شناختی به نظاره نشسته و تلاش کرده رویکردی عصبشناسانه را در مورد مفاهیم متداول جامعهشناسی همچون نابرابری توضیح دهد.
2. کتاب علوم اعصاب اجتماعی

کتاب علوم اعصاب اجتماعی در سال 2017 توسط انتشارات راتلج منتشر شده است. این کتاب که راهنمای دانشجویی برای علاقمندان و کتاب درسی اساتید این حوزه محسوب میشود به قلم جمی وارد نگاشته شده است.
این کتاب در 11 فصل تقریر شده است. فصل اول مقدمهای بر علوم اعصاب اجتماعی و توضیح مفهوم مغز اجتماعی است. فصل دوم به بررسی روشهای سنجش در این علم و اعتبارسنجی آن پرداخته است. فصل سوم در مورد بحث جذاب ریشههای تکاملی هوش و فرهنگ اجتماعی است. فصل چهارم درباره هیجان و انگیزش، فصل پنجم در مورد ادراک چهره و بدن، فصل ششم در مورد ادراک دیگران، فصل هفتم در مورد کنش متقابل نمادین از رویکرد عصبشناختی، فصل هشتم در مورد خویشاوندی و وابستگی، فصل نهم در مورد بحث کلاسیک هویت و گروهها با نگاهی به مبانی عصبشناختی آن، فصل دهم در مورد اخلاقیات و رفتارهای ضداجتماعی، و فصل آخر در مورد علوم اعصاب اجتماعی رو به پیشرفت و توسعه است.
چنانچه مشاهده میشود نویسنده تلاش کرده به مفاهیم مهم علوم اجتماعی از زاویهای نوین پرداخته و فکتهای علمی میانرشتهای برای هر یک دستوپا کند. امیدوارم با ترجمه پکیج این دو کتاب، گام بلندی در آشنایی بیشتر جامعه علمی با این حوزه مهم و پربحث میانرشتهای، که نمودی از دعاوی میانرشتهای در سایر حوزههای علوم شناختی نیز هست، فراهم شود.
[1] – Real science
[2] – Neural Social Science
[3] – thoughts
[4] – feelings
[5] – behaviors
[6] – imagined
[7] – implied
[8] – Natural sciences
[9] – Social science
[10] – face perception
[11] – Emergence
[12] – Reductionism
[13] – TOM
[14] – Modulars
[15] – Reality TV
[16] – Social psychology
[17] – Social cognitive
[18] – Computational social science
[19] – Neuroeconomics
[1] – alihaddadi@ut.ac.ir